روز اول مهر بود . زنگ اول ریاضی داشتیم .

وسط کلاس چشمم درد گرفت . مثل اینکه یه چیزی رفته بود توش .

از معلم ریاضی اجازه گرفتم رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم ببینم این شیئ خارجی از چشمم در میاد یا نه ؟!

برگشتم سر کلاس ولی همچنان یه چیزی چشمم رو اذیت میکرد . زنگ تفریح رفتم دفتر به معاون اجرایی گفتم گفتش که " گل‌مژه زده ، خودش خوب میشه دستش نزن"

این روند تا زنگ سوم ادامه داشت . چشمم شده بود یه کاسه خون . یه جوری که انگار قرمز - قهوه ای  بود و بچه ها میترسیدن بهم نگاه کنن‍♀️

دبیر ورزش تا منو دید گفت زری چی شده ؟ (منو میشناخت) . جریان و توضیح دادم. گفت " با چایی شستی ؟" 

گفتم " با آب شستم ولی هیچی از توش نیومد بیرون ."

منو برد آبدار خونه ، یه ذره چای ریخت تو نعلبکی تا خنک بشه . صبورانه چند بار کمک کرد باهاش چشممو بشورم

اون وسط بابای مدرسه اومد تو آبدار خونه ، معلم ورزش جلوم وایساد جوری که بابای مدرسه به من دید نداشته باشه (چون مقنعه مو در اورده بودم) و گفت آقای فلانی دو دقیقه این طرف رو نگاه نکنین .

و من واقعا خیالم راحت شد از اون بابت و چقدر خوشحال بودم که حواسش به این موضوع بود .

بعد از اینکه چای تو نعلبکی تموم شد ازم پرسید بهتری ؟

و گفتم بله .

و بعدش واقعا انگار هیچی تو چشمم نبود . خوب شده بودم .

امشب یهویی یاد اون روز افتادم .

حقیقتا من باید اون واقعه رو خیلی بهتر به خودم یادآوری میکردم ولی این جزو "بدیهیات" رفته بود تو ذهنم . الان که بهش فکر کردم فهمیدم واقعا در اون زمان معلم‌مون خارج از وظایفش کمک کرده بود و صرفا میتونست بگه برو با چای بشور .

خاطرات مدرسه

چشمم ,واقعا ,گفتم ,مدرسه ,بابای مدرسه ,آبدار خونه
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها